-
نظر بدین
2 - خردادماه - 1390 15:35
لطفا مطالبو بخونین و درموردشون نظر بدین...!!!
-
خدارا شکر
21 - دیماه - 1389 17:44
· خدارا شکر که هر روز صبح با زنگ ساعت بیدار می شوم،این یعنی من هنوز زنذه ام. · خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم،این یعنی به یاد آورم که بیشتر وقت ها سالم هستم. · خد ارا شکر که خرید عیدی جیبم را خالی می کند،این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم. · خدا را شکر که مالیات می پردازم،این یعنی شغل و در آمدی...
-
توصیه شیطان به انسان
2 - آبانماه - 1389 15:03
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین...
-
وعده
1 - آبانماه - 1389 16:52
داستان پادشاه و وعده دروغین پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را...
-
جک و مزرعه دار
1 - آبانماه - 1389 16:20
جک از یک مزرعهدار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعهدار سراغ جک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.» جک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.» مزرعهدار گفت: «نمیشه. آخه همه پول رو خرج کردم..» جک گفت: «باشه. پس همون...
-
مراقب باشید...
1 - آبانماه - 1389 16:19
مراقب افکارتان باشید که افکارتان گفتارتان می شود. مراقب گفتارتان باشید که گفتارتان رفتارتان می شود. مراقب رفتارتان باشید که رفتارتان عادتتان می شود. مراقب مراقب عادتتان باشید که عادتتان شخصیتتان می شود. مراقب شخصیتتان باشید که شخصیتتان سرنوشتتان می شود.
-
اتل متل جدایی
1 - آبانماه - 1389 15:31
اتل متل جدائی عروسکم کجایی؟ گاو حسن پریشون یه دل دارم پر از خون عشقم رفته هندستون خونم شده قبرستون یه عشق دیگه بردار یه دنیا غصه بردار اسمشو بذار بچگی تا آخر زندگی آچین و واچین تموم شد عمر منم حروم شد !!
-
معرفت
29 - مهرماه - 1389 17:14
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به امید رسیدن به...
-
واقعیت
29 - مهرماه - 1389 17:09
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و...
-
حاضر جوابی های کودکانه
29 - مهرماه - 1389 17:05
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد. معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندارعظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد. دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر...
-
مهر مادر
29 - مهرماه - 1389 16:52
در یک روز آرام،روشن شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پایین آمد و به دنیای قدیمی پا گذاشت. در دشت،جنگل، شهر و دهکده گشتی زد. هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن بود او بال هایش را باز کرد و گفت:حالا که دیدار من از زمین پایان یافته،باید به دنیای روشنایی بر گردم.اما قبل از رفتن باید چند تا یادگاری از اینجا ببرم....
-
انتظار زیاد...
17 - مهرماه - 1389 19:06
دو عدد دانه در زیر خاک پر برکت بهاری کنار هم نشسته بودند. دانه ی اولی گفت می خواهم رشد کنم،می خواهم ریشه هایم را به اعماق خاک بفرستم.می خواهم جوانه ام خاک بالای سرم را بشکفاند و سر بر آورد.می خواهم غنچه های لطیفم را به نشانه ورود بهار برافرازم.می خواهم گرمای خورشید را بر رخسارم و موهبت شبنم صبحگاهی را بر گلبرگم احساس...
-
هیچ چیز را بی جواب مگذار
15 - مهرماه - 1389 21:31
جواب همدلی را با رازداری بده جواب تشکر را با تواضع جواب کینه را با گذشت جواب بی مهری را با محبت جواب پشتکار را با تشویق جواب یکرنگی را با اطمینان جواب دورنگی را با خلوص جواب بی ادب را با سکوت جواب نگاه مهربان را با لبخند جواب حسادت را با اغماض جواب خواهش را بی غرور جواب خشم را با صبوری
-
همیشه به دور دست نگاه نکنیم!
15 - مهرماه - 1389 21:22
شرلوک هلمز کاراگاه معروف و معاونش واستون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.بعد واستون را بیدار کرد و گفت:نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟ واستون گفت:میلیون ها ستاره می بینم. هولمز گفت:چه نتیجه ای می گیری؟ واستون گفت:از لحاظ رو حانی...
-
آرامش و نا آرامی
15 - مهرماه - 1389 21:21
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن.پسر کوچولو یه سری تیله و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت.پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت:من همه تیله هامو بهت می دم؛تو هم همه ی شیرینی هاتو به من بده.دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگ ترین تیله رو یواشکی برای خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو...
-
جراح و تعمیرکار
15 - مهرماه - 1389 21:18
روزی جراحی برای تعمیر اتوموبیلش آن را به تعمیر گاهی برد.تعمیر کار بعد از تعمیر به جراح گفت:من تمام اجزای ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کاملا باز و تعمیر می کنم،در حقیقت من آن را زنده می کنم.حال چطور در آمد سالانه من یک صدم شماست؟جراح نگاهی به تعمیر کار انداخت و گفت:اگر می خواهی در آمدت 100برابر شود این...
-
آیا شما خدا هستید؟
15 - مهرماه - 1389 21:16
عصریکی از روز های سرد تعطیل،پسر کوچک 6-7 ساله ای مقابل ویترین مغازه ای ایستاده بود.پسرک کفش به پا نداشت و لباس هایش همه مندرس بودند.زن جوانی که از آنجا رد می شد،با دیدن پسر،اشتیاق و آرزو را د چشمان آبی رنگ او دید.زن جوان دست پسر بچه را گرفت و او را داخل مغازه برد.زن جوان برای پسر بچه یک جفت کفش و یک دست لباس گرم خرید....
-
آرامش برگ یا سنگ؟
25 - شهریورماه - 1389 17:16
مرد جوانی کنار نهر آبی نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب مینگریست. مردسالخورده ای که از آنجا می گذشت او را دید و متوجه حال پریشان او شد و پرسید:آشفته به نظر می رسی؟ گفت آری همه چیز در زندگی ام به هم ریخته و شدت نیاز مند آرامشم.نمی دانم آرامش را از کجا پیدا کنم؟ مرد سالخورده برگی از دخت کند و در نهر انداخت و گفت:به...
-
امید به زندگی
12 - تیرماه - 1389 21:19
مدت زمانی پیش در یکی از اتاق های بیمارستانی دو مرد که هر دو حال وخیمی داشتند بستری بودند.یکی از آنها اجازه داشت هر روز به مدت یک ساعت به منظور تخلیه شش هایش ازمایعات،روی تخت خواب کنار تنها پنجره ی اتاق بنشیند. اما مرد دیگر اجازه ی تکان خوردن نداشت و باید تمام اوقات به حالت دراز کش روی تخت قرار گرفته باشد.دو مرد برای...
-
فرشته
12 - تیرماه - 1389 21:06
روزی مردی خواب عجیبی دید.دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای آنها نگاه می کند.هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسد باز می کنند و داخل جعبه هایی می گذارند.مرد از فرشته ای پرسید:شما دارید چکار می کنید؟فرشته در حالی که نامه ای را باز می...
-
صفحه ی 14
12 - تیرماه - 1389 21:00
«باربارا»و «مایکل»عاشق هم شدند و قرار ازدواج گذاشتند.ان دو خصوصیات مشترک فراوانی داشتند؛اول اینکه هر دو رمانتیک بودند و طرفدار«عشق افلاطونی»و نقطه ی اشتراک بعدی شان اینکه هر جفتشان اهل مطالعه مجلات خانوادگی بودند.آن روز _که قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر جلو سینما همدیگر را ببینند و برای اجاره ی سالن عروسی بروند_هر دو...
-
بهترین شمشیرزن کیست؟
26 - بهمنماه - 1388 18:53
جنگ جویی از استادش پرسید:بهترین شمشیر زن کیست؟ استادش پاسخ داد:به فلان دشت برو،سنگی آن جاست،باشمشیرت به آن حمله کن. شاگرد گفت:شمشیر می شکند. استاد گفت:پس با دست به آن حمله کن. شاگرد گفت:دستانم زخمی می شود و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد.اما من پرسیدم بهترین شمشیر زن کیست؟ استاد پاسخ داد:بهترین شمشیرزن به آن سنگ می...
-
انتخاب
24 - بهمنماه - 1388 16:24
زنی از خانه ی خود بیرون آمد وسه پیرمرد را با ریش های سفیدو بلند را که در فضای جلوی در خانه نشسته بودند،مشاهده کرد.زن گفت:فکر نمی کنم شماهارو بشناسم،ولی باید گرسنه و تشنه باشید،بفرمایید داخل و غذایی میل کنید.آنها پرسیدند:آقای خانه تشریف دارند؟زن گفت:نه،بیرون رفته.پیرمردها گفتند:پس ما نمی تونیم داخل بیاییم.بعد از ظهر...
-
چشم ها یش
24 - بهمنماه - 1388 12:56
چندین سال پیش دختر نابینایی زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از خود متنفر بود.او از همه نفرت داشت به جز نامزدش.روزی دختر به نامزدش گفت که اگر بتواند روزی دنیا را ببیند آن روز روز ازدواجشان خواهد بود؛تااینکه شانس به او روی آورد و شخصی حاضرشد یک جفت چشم به دختر اهدا کند وآنگاه بود که توانست همه چیز از جمله نامزدش را...
-
داستان پروانه و مرد مهربان
24 - بهمنماه - 1388 09:54
روزی شخصی نشسته بود و ساعت ها تقلای پروانه ای را برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله تماشا می کرد.ناگهان تقلای پروانه متوقف شد.به نظر رسید که پروانه خسته شده ودیگر نمی تواند به تلاش ادامه دهد.آن شخص تصمیم گرفت که به پروانه کمک کند وبا برش چاقو سوراخ پیله را گشاد تر کرد.پروانه به راحتی از پیله خارج شد.اما جثه اش ضعیف و...