کوتاه اما خواندنی

داستان های کوتاه و مطالب خواندنی

کوتاه اما خواندنی

داستان های کوتاه و مطالب خواندنی

بهترین شمشیرزن کیست؟

جنگ جویی از استادش پرسید:بهترین شمشیر زن کیست؟

استادش پاسخ داد:به فلان دشت برو،سنگی آن جاست،باشمشیرت به آن حمله کن.

شاگرد گفت:شمشیر می شکند.

استاد گفت:پس با دست به آن حمله کن.

شاگرد گفت:دستانم زخمی می شود و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد.اما من پرسیدم بهترین شمشیر زن کیست؟

استاد پاسخ داد:بهترین شمشیرزن به آن سنگ می ماند،بی آنکه شمشیر را از غلاف بکشد بیرون،نشان میدهد که هیچ کس نمی تواند بر او قلبه کند.

انتخاب

زنی از خانه ی خود بیرون آمد وسه پیرمرد را با ریش های سفیدو بلند را که در فضای جلوی در خانه نشسته بودند،مشاهده کرد.زن گفت:فکر نمی کنم شماهارو بشناسم،ولی باید گرسنه و تشنه باشید،بفرمایید داخل و غذایی میل کنید.آنها پرسیدند:آقای خانه تشریف دارند؟زن گفت:نه،بیرون رفته.پیرمردها گفتند:پس ما نمی تونیم داخل بیاییم.بعد از ظهر همسر زن به خانه آمد.زن ماجرا را برای مرد تعریف کرد و مرد باشنیدن این حرف ها به زن گفت که دم در برود وآنها را به داخل دعوت کند.زن رفت و آنها را دعوت کرد.پیرمردها گفتند:خانم کدوممون داخل بیاید؟پیر مردی برای معرفی گفت:این ثروت است،او موفقیت ومن هم عشق.زن داخل خانه رفت و گفته های پیرمرد را بازگو کرد.همسر زن خوشحال شد وبا ثروت موافقت کرد.زن گفت،چرا موفقیت نیاید،عروس خانه که در کنجی نشسته بود گفت:به عشق بگویید داخل شود تا همه جای این خونه لبریز از عشق ومحبت باشد.زن و همسرش موافقت کردند وزن دم در رفت و گفت:کدوم شما عشق است؟لطفا بیاد تو.هر سه پیرمرد برخاستند و به داخل خانه آمدند.زن گفت:من فقط عشق را دعوت کردم شما چرا وارد می شید؟عشق گفت:اگر شما موفقیت یا ثروت را انتخاب می کردید،دونفردیگر مابیرون میموند؛ولی ازآنجا  که عشق را برگزیدید هر جااو هست موفقیت و ثروت نیز هست.  

       

چشم ها یش

چندین سال پیش دختر نابینایی زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از خود متنفر بود.او از همه نفرت داشت به جز نامزدش.روزی دختر به نامزدش گفت که اگر بتواند روزی دنیا را ببیند آن روز روز ازدواجشان خواهد بود؛تااینکه شانس به او روی آورد و شخصی حاضرشد یک جفت چشم به دختر اهدا کند وآنگاه بود که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند.

پسر شادمانه از دختر پرسید:آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟دختر وقتی که دید پسر نابیناست شوکه شد ودر جواب پسر گفت:متأسفم من نمی تونم با تو ازدواج کنم آخه تو نابینایی.

پسر در حالی که از پهنای صورت اشک می ریخت سرش را به پایین انداخت و از  تخت دختر دور شد.بعد رو به سوی دختر کرد و گفت:بسیار خوب فقط مراقب چشمانم باش. 

داستان پروانه و مرد مهربان

روزی شخصی نشسته بود و ساعت ها تقلای پروانه ای را برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله تماشا می کرد.ناگهان تقلای پروانه متوقف شد.به نظر رسید که پروانه خسته شده ودیگر نمی تواند به تلاش ادامه دهد.آن شخص تصمیم گرفت که به پروانه کمک کند وبا برش چاقو سوراخ پیله را گشاد تر کرد.پروانه به راحتی از پیله خارج شد.اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بود.آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد و انتظار داشت  پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه ی او محافظت کند،اما چنین نشد.

آن شخص مهربان نفهمید که توقف تلاش پروانه برای خارج شدن از سوراخ ریز به خاطر آن است که خدا مایعی در بدن پروانه قرار داده تا از بدنش ترشح شود و پس از خروج پر وانه از پیله به او امکان پر واز دهد.در واقع پروانه ی داستان ما ناچار شد همه ی عمر را روی زمین  بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند.