دو عدد دانه در زیر خاک پر برکت بهاری کنار هم نشسته بودند. دانه ی اولی گفت می خواهم رشد کنم،می خواهم ریشه هایم را به اعماق خاک بفرستم.می خواهم جوانه ام خاک بالای سرم را بشکفاند و سر بر آورد.می خواهم غنچه های لطیفم را به نشانه ورود بهار برافرازم.می خواهم گرمای خورشید را بر رخسارم و موهبت شبنم صبحگاهی را بر گلبرگم احساس کنم.
دومی گفت:من می ترسم.اگر ریشه هایم به اعماق خاک فرو روند،نمی دانم در آن تاریکی به چه چیز برخواهند خورد.اگر به زحمت راهی از خاک سفت بالای سرم باز کنم ممکن است جوانه لطیفم آسیب ببیند. اگر غنچه هایم را باز کنم و حلزونی بخواهد آن را بخورد چه؟اگر قبل از آن که گل هایم باز شود، کودکی مرا از دل زمین بیرون آورد چه؟نه، بهتر است منتظر بمانم تا خطر ها رفع شوند و منتظر ماند و ماند...
مرغ خانگی خاک نرم و مرطو ب بهاری را در جستجوی غذا می کاوید،دانه منتظر را پیدا کرد و بی درنگ آن را خرد.
! !