چندین سال پیش دختر نابینایی زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از خود متنفر بود.او از همه نفرت داشت به جز نامزدش.روزی دختر به نامزدش گفت که اگر بتواند روزی دنیا را ببیند آن روز روز ازدواجشان خواهد بود؛تااینکه شانس به او روی آورد و شخصی حاضرشد یک جفت چشم به دختر اهدا کند وآنگاه بود که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند.
پسر شادمانه از دختر پرسید:آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟دختر وقتی که دید پسر نابیناست شوکه شد ودر جواب پسر گفت:متأسفم من نمی تونم با تو ازدواج کنم آخه تو نابینایی.
پسر در حالی که از پهنای صورت اشک می ریخت سرش را به پایین
انداخت و از تخت دختر دور شد.بعد رو به
سوی دختر کرد و گفت:بسیار خوب فقط مراقب چشمانم باش.
سلام ؛ وبلاگ قشنگی دارین امیدوارم با به روز کردن مداوم روز به روز بر قشنگیه وبلاگتون اضافه کنین.خوشحالم میکنی نظرتونو در مورد وبلاگم بدونم.
موفق باشین.