کوتاه اما خواندنی

داستان های کوتاه و مطالب خواندنی

کوتاه اما خواندنی

داستان های کوتاه و مطالب خواندنی

نظر بدین

لطفا مطالبو بخونین و درموردشون نظر بدین...!!!

خدارا شکر

·        خدارا شکر که هر روز صبح با زنگ ساعت بیدار می شوم،این یعنی من هنوز زنذه ام.

·        خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم،این یعنی به یاد آورم که بیشتر وقت ها سالم هستم.

·        خد ارا شکر که خرید عیدی جیبم را خالی می کند،این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه

      بخرم.

·        خدا را شکر که مالیات می پردازم،این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.

·        خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم،این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.

·        خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم،این یعنی من خانه ای دارم.

·        خدا را شکر که در جایی دور افتاده جای پارک پیدا کردم،این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم

      اتوموبیل برای سوار شدن.

  • خدا را شکر که سر و صدای همسایه ها را می شنوم،این یعنی من توانایی شنیدن دارم.

  • خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرف ها شاکی است،این یعنی او در خانه است و در

     خیابان پرسه نمی زند.

خدا را شکر ... خدا را شکر ... خدا را شکر

توصیه شیطان به انسان

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلا برو سواری بیاموز !!!

وعده

داستان پادشاه و وعده دروغین پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد. . .آه ! چقدر از ایندست وعده ها بما دادن!!! "

جک و مزرعه دار

جک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»

جک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»

مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»

جک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»

مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»

جک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»

مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»

جک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»

یک ماه بعد مزرعه‌دار جک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»

جک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و 998 دلار سود کردم.»

مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»

جک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»

نتیجه اخلاقی: همیشه در هر شکستی یک فرصت جهت بهره‌برداری هست.

مراقب باشید...

مراقب افکارتان باشید که افکارتان گفتارتان می شود.

مراقب گفتارتان باشید که گفتارتان رفتارتان می شود.

مراقب رفتارتان باشید که رفتارتان عادتتان می شود.

مراقب مراقب عادتتان باشید که عادتتان شخصیتتان می شود.

مراقب شخصیتتان باشید که شخصیتتان سرنوشتتان می شود.

اتل متل جدایی

اتل متل جدائی عروسکم کجایی؟ گاو حسن پریشون یه دل دارم پر از خون عشقم رفته هندستون خونم شده قبرستون یه عشق دیگه بردار یه دنیا غصه بردار اسمشو بذار بچگی تا آخر زندگی آچین و واچین تموم شد عمر منم حروم شد !!

معرفت

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت . روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد . همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟

واقعیت

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می ‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد. یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم. گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم.مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی. فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم. خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند. مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم ... مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می‌کنم نمره 10 برای واقع‌بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد. آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. داداش گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفتم آخه من یه دخترم !!!!!  

حاضر جوابی های کودکانه

 دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد. معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندارعظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد. دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است. دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم. معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.  

******************************************************* ** 

یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. 
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد. 
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!  
********************************************************* 
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند. 
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و
بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله. 
یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده. 
********************************************************* 
معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى این که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر
شود گفت بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود. 
بچه‌ها گفتند: بله 
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟ 
یکى از بچه‌ها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست. 

مهر مادر

در یک روز آرام،روشن شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پایین آمد و به دنیای قدیمی پا گذاشت.

در دشت،جنگل، شهر و دهکده گشتی زد.

هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن بود او بال هایش را باز کرد و گفت:حالا که دیدار من از زمین پایان یافته،باید به دنیای روشنایی بر گردم.اما قبل از رفتن باید چند تا یادگاری از اینجا ببرم.

فرشته به باغ زیبایی از گلها نگاه کرد و گفت:چه گل های دوست داشتنی و خوشبویی روی زمین وجود دارد.

بی نظیرترین گل های رز را چید و و یک دسته گل درست کرد وبا خود گفت:من چیزی زیبا تر و خوشبو تر از این گل ها در زمین ندیدم،این گل ها را همراه خود به بهشت خواهم برد.

اما اندکی که بیشتر نگاه کرد،کودکی را با چشم هایی روشن و گونه های گلگون در حال خندیدن به چهره ی مادرش دید.

فرشته با خود گفت:آه!خنده این کودک زیبا تر از این دسته گل است. من آن را هم با خود خواهم برد.

سپس فرشته آن طرف گهواره  کودک را نگاه کرد و آنجا محبت مادری وجود داشت که مانند یک رود خانه ی در حال فوران به سوی گهواره  و به سوی سرازیر می شد.

فرشته با خود گفت:آه!محبت مادر زیبا ترین چیزی است من تا به حال بر روی زمین دیده ام.من او را هم با خود به بهشت خواهم برد.به همراه سه چیز ارزشمند و گرانبها،فرشته بالی زد و به سمت دروازه های مروارید مانند بهشت پرواز کرد.

خارج از بهشت روبروی دروازه ها فرود آمد و با خود گفت:قبل از اینکه وارد بهشت شوم یادگاری ها را ببینم.

به گل ها نگاه کرد.آنها پلاسیده شده بودند!

ب لبخند کودک نگته کرد.آن هم محو شده بود!

فقط یکی مانده بود...به مهبت مادر نگاه کرد.

محبت مادر هنوز آن جا بود.با همه ی زیبایی همیشگی اش!

فرشته گل ها و لبخند محو شده ی کودک را به گوشه ای انداخت و به سمت دروازه های بهشت پرواز کرد.

تمام بهشتیان را جمع کرد و گفت:من چیزی را در زمین یافتم که زیبایی بی نظیرش را در تمام راه،تا رسیدن به بهشت حفظ کردم.

                                                     

                                                  و آن محبت یک مادر است.                         

انتظار زیاد...

دو عدد دانه در زیر خاک پر برکت بهاری کنار هم نشسته بودند. دانه ی اولی گفت می خواهم رشد کنم،می خواهم ریشه هایم را به اعماق خاک بفرستم.می خواهم جوانه ام خاک بالای سرم را بشکفاند و سر بر آورد.می خواهم غنچه های لطیفم را به نشانه ورود بهار برافرازم.می خواهم گرمای خورشید را بر رخسارم و موهبت شبنم صبحگاهی را بر گلبرگم احساس کنم.

دومی گفت:من می ترسم.اگر ریشه هایم به اعماق خاک فرو روند،نمی دانم در آن تاریکی به چه چیز برخواهند خورد.اگر به زحمت راهی از خاک سفت بالای سرم باز کنم ممکن است جوانه لطیفم آسیب ببیند. اگر غنچه هایم را باز کنم و حلزونی بخواهد آن را بخورد چه؟اگر قبل از آن که گل هایم باز شود، کودکی مرا از دل زمین بیرون آورد چه؟نه، بهتر است منتظر بمانم تا خطر ها رفع شوند و منتظر ماند و ماند...

مرغ خانگی خاک نرم و مرطو ب بهاری را در جستجوی غذا می کاوید،دانه منتظر را پیدا کرد و بی درنگ آن را خرد. 

! !

هیچ چیز را بی جواب مگذار

جواب همدلی را با رازداری بده

جواب تشکر را با تواضع

جواب کینه را با گذشت

جواب بی مهری را با محبت

جواب پشتکار را با تشویق

جواب یکرنگی را با اطمینان

جواب دورنگی را با خلوص

جواب بی ادب را با سکوت

جواب نگاه مهربان را با لبخند

جواب حسادت را با اغماض

جواب خواهش را بی غرور

جواب خشم را با صبوری 

 

همیشه به دور دست نگاه نکنیم!

شرلوک هلمز کاراگاه معروف و معاونش واستون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.

نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.بعد واستون را بیدار کرد و گفت:نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟

واستون گفت:میلیون ها ستاره می بینم.

هولمز گفت:چه نتیجه ای می گیری؟

واستون گفت:از لحاظ رو حانی نتیجه می گیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که ذهره به درج مشتری است،پس باید اوایل تابستان باشد.از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیریم که مریخ در محاذات قطبی است،پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:واستون،تو واقعا احمقی.نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادرمان را دزدیدند!

بله...

در زندگی همه ما بعضی وقت ها بهترین و ساده ترین جواب و راه حا کنار دستمونه،ولی آنقدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم.

آرامش و نا آرامی

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن.پسر کوچولو یه سری تیله و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت.پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت:من همه تیله هامو بهت می دم؛تو هم همه ی شیرینی هاتو به من بده.دختر کوچولو قبول کرد.

پسر کوچولو بزرگترین و قشنگ ترین تیله رو یواشکی برای خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد.

اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.

هموم شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد.ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد همونطوری که خودش بهترین تیله شو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده همه شیرینی هارو بهش نداده.

جراح و تعمیرکار

روزی جراحی برای تعمیر اتوموبیلش آن را به تعمیر گاهی برد.تعمیر کار بعد از تعمیر به جراح گفت:من تمام اجزای ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کاملا باز و تعمیر می کنم،در حقیقت من آن را زنده می کنم.حال چطور در آمد سالانه من یک صدم شماست؟جراح نگاهی به تعمیر کار انداخت و گفت:اگر می خواهی در آمدت 100برابر شود این بار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی.

آیا شما خدا هستید؟

عصریکی از روز های سرد تعطیل،پسر کوچک 6-7 ساله ای مقابل ویترین مغازه ای ایستاده بود.پسرک کفش به پا نداشت و لباس هایش همه مندرس بودند.زن جوانی که از آنجا رد می شد،با دیدن پسر،اشتیاق و آرزو را د چشمان آبی رنگ او دید.زن جوان دست پسر بچه را گرفت و او را داخل مغازه برد.زن جوان برای پسر بچه یک جفت کفش و یک دست لباس گرم خرید. بعد از خرید،از مغازه بیرون آمدند و زن به پسر بچه گفت:حالا می تونی به خانه بری و تعطیلات خوبی داشته باشی. پسر بچه نگاهی به زن انداخت و پرسید:خانم شما خدا هستید؟ زن جوان لبخندی زد و پاسخ داد:نه پسر جان،من فقط یکی از بنده های خدا هستم. سپس پسر کوچولو کفت:من مطئنم که شما باید رابطه ای با خدا داشته باشید.

آرامش برگ یا سنگ؟

مرد جوانی کنار نهر آبی نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب مینگریست.

مردسالخورده ای که از آنجا می گذشت او را دید و متوجه حال پریشان او شد و پرسید:آشفته به نظر می رسی؟

گفت آری همه چیز در زندگی ام به هم ریخته و شدت نیاز مند آرامشم.نمی دانم آرامش را از کجا پیدا کنم؟

مرد سالخورده برگی از دخت کند و در نهر انداخت و گفت:به این برگ نگاه کن؛وقتی که داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد.

سپس سنگ بزرگی را برداشت و درون آب انداخت.سنگ به سبب سنگینی در امق آب قرار گرفت.مرد گفت:این سنگ را که دیدی به سبب سنگینی در امق آب قرار گرفت. حالا تو بگو آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟

جوان گفت:برگ که آرام نیست،او با نهر بالا و پایین می رود ولی سنگ محکم ایستاده من آرامش سنگ را می خواهم.

مرد گفت:تو که چنین انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف زندگی ات می نالی؟اگر آرامش سنگ را می خواهی محکم در جای خود باش و آرام و قرار خود را از دست نده.

مرد جوان برخواست و از مرد پرسید:شما اگر جای من بودی کدام را انتخاب می کردی؟

پیر مرد گفت:من تمامی زندگی ام را به خالق رود خانه ی هسستی سپرده ام،زیرااین خدا هست که هم به سنگ توان ایستادگی و هم به برگ توان افت و خیز های سر نوشت را داده.

امید به زندگی

مدت زمانی پیش در یکی از اتاق های بیمارستانی دو مرد که هر دو حال وخیمی داشتند بستری بودند.یکی از آنها اجازه داشت هر روز به مدت یک ساعت به منظور تخلیه شش هایش ازمایعات،روی تخت خواب کنار تنها پنجره ی اتاق بنشیند.

اما مرد دیگر اجازه ی تکان خوردن نداشت و باید تمام اوقات به حالت دراز کش روی تخت قرار گرفته باشد.دو مرد برای ساعاتی طولانی با هم حرف می زدند،از همسرانشان؛خانه و خانواده شان؛شغل و دوران سربازی و تعطیلاتشان خاطراتی برای هم نقل می کردند.هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت یک ساعت بنشیند؛برای مرد دیگر تمام مناظر بیرون را همانطور که می دید تشریح می کرد و آن مرد هر روز به امید آن یک ساعت که می توانست دنیای بیرون و رنگ هایش را در فکر خود تجسم کند به سر می برد.

«پنجره مشرف به یک پارک سرسبز است با دریاچه ای طبیعی که چند قو و اردک در آن شنا می کردند و بچه ها نیز  قایق های اسباب بازی خود را در آب شناور کرده و بازی می کنند.چند زوج جوان دست در دست هم از میان گل های زیبا و رنگارنگ عبور می کنند.منظره ی زیبای شهر زیر آسمان آبی در دور دست به چشم می خورد و...»

در تمام مدتی که مرد کنار پنجره این مناظر را توصیف می کرد؛مرد دیگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبیعت زیبا را تجسم می کرد.در یک بعد از ظهر گرم،مرد کنار پنجره رژه ی سربازانی که از پایین پنجره عبور می کردند را برای مرد دیگر شرح داد و مرد دیگر با بازسازی آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار واقعأ آن اتفاقات و مناظر را می دید.

روز ها و هفته ها گشت.یک روز صبح زمانی که پرستار وسایل استحمام را برای آن ها را به اتاق آورد بود،با بدن بی جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدی فرورفته بود؛سراسیمه به مسئولان بیمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بیرون ببرند.پس از مدتی همه چیز به حالت عادی بازگشت.

مردی که روی تخت دیگری بستری بود از پرستار خواهش کرد که جای او را تغیر داده و به تخت خواب کنار پنجره منتقل شود پرستار که از این تحول در بیمارش خوشحال بود این کار را انجتم داد؛و از راحتی و آسایش بیمار اطمینان پیدا کرد . مرد به آرامی و تحمل درد و رنج بسیار خودش را کم کم از تخت بالا کشید تا بتواند از پنجره به بیرون و دنیای واقعی نگاه کند به آرامی چشمانش را باز کرد ولی روبروی پنجره تنها یک دیوار سیمانی بود...!

مر بیمار متعجب از پرستار پرسید چه بر سر مناظر زیبائی که مرد کنار پنجره برای او توصیف میکرد آمده است ؟ پرستار پاسخ داد : او چگونه منظره ای را برای تو وصف کرده است در حالی که خودش نابینا بود ؟ او حتی این دیوار سیمانی را نیز نمیتوانسته که ببیند. شاید او تنها میخواسته که تو را به زندگی امیدوار کند.

 موهبت عظیمی است که بتوانیم به دیگران شادی ببخشیم علی رغم اینکه خودمان در زندگی رنجها و سختی های زیادی را تحمل میکنیم. در میان گذاشتن مشکلات زندگی با دیگران شاید کمی از رنج ما بکاهد، اما زمانی که شادیها تقسیم شوند، اثری مضاعف خواهد داشت.

فرشته

روزی مردی خواب عجیبی دید.دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای آنها نگاه می کند.هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسد باز می کنند و داخل جعبه هایی می گذارند.مرد از فرشته ای پرسید:شما دارید چکار می کنید؟فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد،گفت:اینجا بخش دریافت است و ما دعا ها و تقا ضای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.مرد کمی جلوتر رفت. باز دسته بزرگی از فرشتگان را دید که که کاغذ هایی را درون پاکت می گذاشتند و آنها را با پیک هایی به زمین می فرستادند.مرد پرسید: شما چه کار می کنید؟یکی از فرشتگان با عجله گفت:اینجا بخش ارسال است وماالطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته. مرد با تعجب از فرشته پرسید:شما اینجا چه می کنید و چرا بی کارید؟فرشته جواب داد:اینجا جای تصدیق جواب است.مردمی که دعاهایشان مستجاب شده،باید جواب بفرستندولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند.مرد پرسید:مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟و فرشته پاسخ داد:خیلی ساده،فقط باید بگویندخدایا شکر!

                                                     نوشته:آلیس مک جورج

صفحه ی 14

«باربارا»و «مایکل»عاشق هم شدند و قرار ازدواج گذاشتند.ان دو خصوصیات مشترک فراوانی داشتند؛اول اینکه هر دو رمانتیک بودند و طرفدار«عشق افلاطونی»و نقطه ی اشتراک بعدی شان اینکه هر جفتشان اهل مطالعه مجلات خانوادگی بودند.آن روز _که قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر جلو سینما همدیگر را ببینند و برای اجاره ی سالن عروسی بروند_هر دو آخرین شماره مجله ی«عاشقانه»را خریده و تمام صفحاتش را خوانده بودند،از جمله«پانوشت صفحه 14»که نوشته بود:برای اینکه بفهمید نامزدتان چه قدر دوستتان دارد،یک بار بدون خبر قبلی،سر قرار نروید،اگر به سراغتان نیامد،یعنی دوستتان ندارد...«باربارا»و«مایکل»دیگر همدیگر را ندیدند؛افسوس که هیچکدامشان خبر نداشتند دیگری نیز پانوشت صفحه14را خوانده است!

  

                                                        نوشته:آستیونا ریاز

بهترین شمشیرزن کیست؟

جنگ جویی از استادش پرسید:بهترین شمشیر زن کیست؟

استادش پاسخ داد:به فلان دشت برو،سنگی آن جاست،باشمشیرت به آن حمله کن.

شاگرد گفت:شمشیر می شکند.

استاد گفت:پس با دست به آن حمله کن.

شاگرد گفت:دستانم زخمی می شود و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد.اما من پرسیدم بهترین شمشیر زن کیست؟

استاد پاسخ داد:بهترین شمشیرزن به آن سنگ می ماند،بی آنکه شمشیر را از غلاف بکشد بیرون،نشان میدهد که هیچ کس نمی تواند بر او قلبه کند.

انتخاب

زنی از خانه ی خود بیرون آمد وسه پیرمرد را با ریش های سفیدو بلند را که در فضای جلوی در خانه نشسته بودند،مشاهده کرد.زن گفت:فکر نمی کنم شماهارو بشناسم،ولی باید گرسنه و تشنه باشید،بفرمایید داخل و غذایی میل کنید.آنها پرسیدند:آقای خانه تشریف دارند؟زن گفت:نه،بیرون رفته.پیرمردها گفتند:پس ما نمی تونیم داخل بیاییم.بعد از ظهر همسر زن به خانه آمد.زن ماجرا را برای مرد تعریف کرد و مرد باشنیدن این حرف ها به زن گفت که دم در برود وآنها را به داخل دعوت کند.زن رفت و آنها را دعوت کرد.پیرمردها گفتند:خانم کدوممون داخل بیاید؟پیر مردی برای معرفی گفت:این ثروت است،او موفقیت ومن هم عشق.زن داخل خانه رفت و گفته های پیرمرد را بازگو کرد.همسر زن خوشحال شد وبا ثروت موافقت کرد.زن گفت،چرا موفقیت نیاید،عروس خانه که در کنجی نشسته بود گفت:به عشق بگویید داخل شود تا همه جای این خونه لبریز از عشق ومحبت باشد.زن و همسرش موافقت کردند وزن دم در رفت و گفت:کدوم شما عشق است؟لطفا بیاد تو.هر سه پیرمرد برخاستند و به داخل خانه آمدند.زن گفت:من فقط عشق را دعوت کردم شما چرا وارد می شید؟عشق گفت:اگر شما موفقیت یا ثروت را انتخاب می کردید،دونفردیگر مابیرون میموند؛ولی ازآنجا  که عشق را برگزیدید هر جااو هست موفقیت و ثروت نیز هست.  

       

چشم ها یش

چندین سال پیش دختر نابینایی زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از خود متنفر بود.او از همه نفرت داشت به جز نامزدش.روزی دختر به نامزدش گفت که اگر بتواند روزی دنیا را ببیند آن روز روز ازدواجشان خواهد بود؛تااینکه شانس به او روی آورد و شخصی حاضرشد یک جفت چشم به دختر اهدا کند وآنگاه بود که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند.

پسر شادمانه از دختر پرسید:آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟دختر وقتی که دید پسر نابیناست شوکه شد ودر جواب پسر گفت:متأسفم من نمی تونم با تو ازدواج کنم آخه تو نابینایی.

پسر در حالی که از پهنای صورت اشک می ریخت سرش را به پایین انداخت و از  تخت دختر دور شد.بعد رو به سوی دختر کرد و گفت:بسیار خوب فقط مراقب چشمانم باش. 

داستان پروانه و مرد مهربان

روزی شخصی نشسته بود و ساعت ها تقلای پروانه ای را برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله تماشا می کرد.ناگهان تقلای پروانه متوقف شد.به نظر رسید که پروانه خسته شده ودیگر نمی تواند به تلاش ادامه دهد.آن شخص تصمیم گرفت که به پروانه کمک کند وبا برش چاقو سوراخ پیله را گشاد تر کرد.پروانه به راحتی از پیله خارج شد.اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بود.آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد و انتظار داشت  پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه ی او محافظت کند،اما چنین نشد.

آن شخص مهربان نفهمید که توقف تلاش پروانه برای خارج شدن از سوراخ ریز به خاطر آن است که خدا مایعی در بدن پروانه قرار داده تا از بدنش ترشح شود و پس از خروج پر وانه از پیله به او امکان پر واز دهد.در واقع پروانه ی داستان ما ناچار شد همه ی عمر را روی زمین  بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند.